دیلمان
نفس میکشد زیر زینِ باران
در پیچِ راه،
یالِ خیسِ اسبی
بر شانههای باد میلغزد
و کوه،
شانه بالا میاندازد
مثل پیرمردی
که قصهی کوچ را هزار بار شنیده.
اسبها میدانند
راه
راه است
چه باران باشد،
چه بغض.
زنِ چوپان
کودکش را در خورجین میگذارد
و آوازِ کوچ
در گلوی سنگها میپیچد.
نه آغاز،
نه پایان —فقط رفتن در خطی باریک میانِ خاک و ابر.