...
در آن خواب،
در شهر وهمانی به تو رسیدم
تو با مِعجَرت شکل شِکوهی شب تاریده
تو، "حیلت"!
شکل گل سرخی خشکیده در نسیم میلرزیدی ..
گفتم: " رمق مهتاب در جان من است
بیا بالا برویم! "
اما تو چادرت را به رقص در آوردی و اوهام پاشیدی
و سپس رخ
پشت پریشانی گیسو و معجر تیره پوشیدی
آنگاه آواز جنانی، خموش و پردیسی از حنجره بیرون دادی
و گفتی: " نیکتر که آب تنزیه از حوض شهر برداریم! "
نازکای شمع احوالم بود،
وقتی هرکجا پروانگیِ ارواح عطر غیب میافشاند
و شطّاحان
غربت کوچه را با چنگ رنگ میزدند.
تو حزن شب بوییدی و پراکندی و من بیتاب
به شتاب تو را خواندم :
" حیلت! ... حیلت! ... حیلت! ... "