خورشید از زمزم زرد طلوع می کند
ای پناهنده در نتهای کابینت
ای پناهنده در آروارهای حزین
از کتفها وُ بازوها وُ ناخنهایت به خانه برگشتم
بعد
در رمانی به احترام ونگوگ گوشهایم را بریدم
دستهام اما اما
«لرزم لرزانه» میخوانند
به وقت تنت
زنی هستی از دندهی چپ
برخاسته از نفرت و رنج
کلمات را از تمام دندانهایت عبور میدادی
نسخه برمیداشتی از کلمات در مغز استخوانت
داد میزدی
و میان پراکندگی عصبیت
شکل کریستال میشکستم من من من
من من
شرابی مرد افکن میخواهم که مرا
از تک و تا
از پا
بیندازد
در می چکد آب میشوم آ
در مِی
زوال خودش را میزند به زندگی
پناه میبرم به سِرُم و سرنگ
قسم به کِبر کبریت
به فقر فقرات
تا گلویم پایین آمده بود مه
در دم پاییات خزیده است ابر
خیره به ترکهای گچبری سقف!
لمیده بر مبلهای وارفته!
به صداهای درونم گوش میدهم
عنقریب است
از شکاف قرنیز به درون رخنه کنند مورچهها
عنقریب است
از شکاف دیوار بیرون بیاید مردهای
به صداهای درونم گوش میدهم
(دستکم ترجیح من این است)
دعوت شدهام
به میهمانی اصوات گستاخ
آنجا که «آتشی درنیستان» سرد میشود
چسبانده بود به رادیو
سنگینی گوشهایم را
که پیشتر بریده شده بود
بیرون میریزد از گلوی پدرم مرغ سحر
ای «ط» مشروطه
ای «الف» استبداد
ای زخم برداشته صدات از خشخاش
ما گور عزیزانمان را گم کردهایم
گور خودمان را
خورشید در زمزم سیاه غروب کرده است
اکنون
کنار کلمهی «است» نشستهام
گیسهای کلمهی «بود» را شانه میکنم