با موسیقی بی کلام از یک فیلم فلسفی
که شاید برای تو در سال ها بعد به یک فیلم کمدی تبدیل شود
کلمات را بر می دارم و کنار هم می چینم
برای پرسه زدن در آینده
برای تو که هنوز به این جهان غمگین نیامده ای و
مجبور نیستی
صبحانه ات را نصف و نیمه بخوری و تا غروب
برای زندگی بمیری
مجبور نیستی منتظرِ اتوبوس بایستی
و از ترس اینکه از کار اخراج نشوی چشم بگویی
مجبور نیستی اخبار ببینی
و حسرتِ سوار شدن ماشین آخرین مدل را
با خودت به گور ببری.
برای تو که هنوز نیامده ای
نمی دانی جنگ و عشق یعنی چه
گرسنگی و ترس یعنی چه
وطن و خانه یعنی چه
اما آن ها
سایه ات را پیش بینی کرده اند
شماره کفش هایت را پیش بینی کرده اند
حتی رنگِ چشم هایت را
شکلِ زندگی و مُردنت را
آن ها برای آمدنت
اسلحه های تازهای را طراحی کردهاند
من اما برای تو
که هنوز از فصل ها و داروها چیزی نمی دانی
کلمه به کلمه رنج می کشم آیا این
فداکاری نیست؟