کاش قبل از اینی که جنگ بشه
سرتو میذاشتی روی سینهم
اونقدی یکی میشد قلبامون
چهرهتو میدیدی تو آیینهم
وقتی شهرمون پناهگاهی نداشت
من به آغوش تو رو آوردم
غمِ نابودیِ رویاهامو
لااقل تو جای امنی خوردم
محکم و امن نگه داشت منو
گنبد آهنیِ آغوشت
تو هم امن و راحتی، وقتی که
دو تا دست من میشن تنپوشت
شهر، زیر موشکا میلرزید
جای من تو بغلت محکم بود
خنده و اخم تو، جنگ و صلحه
کاش صلح تو فقط سهمم بود
تو روزای جنگ پیدات شد و
تو روزای صلح با من موندی
توی آغوش تو خواستنیه مرگ
اینو از «منزوی» واسهم خوندی*
خونه-زندگی میسازم با تو
حتی با این که نمونده خونهای
وقتی خاکِ مرگ شهرمو گرفت
تو هنوز از زندگی نشونهای
*گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را (حسین منزوی)