این روزها،
در سرزمینِ واژگانی
به رنگِ آینه و شب
خانهای خاموش ساختهام.
نه پنجرهای به روشنایی،
نه دستی برای تکان دادن پردهها.
زمان میگذرد.
با بیاعتناییِ یک عابرِ پیر.
ساعتِ شماطهدار
شش بار مینوازد
و من هنوز
در میانِ چینهای این پتو،
به دنبال گرمایی قدیمی
نفس میکشم.
در دلِ تاریکی،
میگردم،
بیجهت، بیپایان،
دنبالِ تکهای نور،
مثل زنی که خاطرهی چراغی خاموش را
به دنیا آورده باشد.
زمان میگذرد.
آه، زمان میگذرد.
و ساعت،
با بیرحمی،
هفت بار مینوازد.
من صدای مارهای مرده را
میشنوم.
آبی، سرد،
از نوک انگشتانم بالا میخزند
تا برسند به استخوان گردنم
و بخزند در حافظهام.
زمان میگذرد.
باز هم میگذرد.
و ساعت،
هشت بار مینوازد.
و من،
در این اتاق،
در این مکاشفهی بینفس،
از همیشه
به مرگ
نزدیکترم.
مرگ،
شیرینترین واژهی سردِ تاریخ است.
همخوابِ واژگان من،
همزبانِ تنهاییام.