در قعر شادی خفهام کن
بگذار فکر کنم
بهانههایم برای مردن کم است.
هلهلهی چشمهای خطشدهام را
صفِ پدافندِ غمهایم کن
بگذار فراموش کنم که واقعاً باکی از مردن ندارم.
مثل گینزبرگ در انتخابِ طریقِ تن،
شورتی رنگی میپوشم
و از پسِ شیشهی چشمهای مشعوف به قلبم
اظهار دارم: «ماریجوانا مخدر خیری است.»
من با زندگیام حال میکنم
اما این حال استمرار ندارد...
عینکهایم مشعوفند به حجمِ قلب و رنگ
و سلولهای مغزم خاکستریاند
چون هوای تهران بعد از دوازده روز جنگ.
«دایه دایه وقتِ جنگه» تنها ملودیایست که در هر ساز، آن را بلدم.
و من با خود تردید دارم که بر سر درِ سازمان ملل نوشتهاند:
«بنیآدم اعضای یکدیگرند»
یا «یک پیکر»؟
باز هم صدای انفجار میآید...
در قعرِ شادی خفهام کن
بگذار بفهمم ماریجوانا مخدر خیری است یا نه