گاهی
تو نشستهای،
و من
روبهروی چشمانت.
نه نوری
نه تصویر روشنی—
فقط سایهای تیره
که در مردمکت
فرو میرود
و نمیگذارد
من، من باشم.
گاهی
چشمها محدب میشوند—
در چشمانت
کوچک میشوم، دور،
مثل کودکی
که در نگاه پدرش
هیچوقت
بزرگ نمیشود.
و تو؟
تو هم
در چشم من
همان کودکِ گمشدهای،
بیجرئتِ گریستن.
گاهی
چشمها مقعر میشوند—
در چشمانم
غول میشوی،
پُر از غرور و ترس،
لبخندت
کجیِ شکست است،
و من،
ساکت،
خودم را در تو
میبلعم.
گاهی
چشمها میشکنند،
مثل آینههای هزارپاره—
در نگاه من
تکهتکه میشوی،
هر تکه
نامی دارد
که تو نیستی.
در نگاه تو
من هزار نفرم،
و هیچکدام
خودم نیستند.
گاهی
در پلکهای نیمهبستهات،
صدایم
گم میشود—
نه زنگ،
نه آوا،
فقط نفسی محو
که در سینهات
مدفون میشود.
میگویند
نگاهی هست
ورای نگاه،
چشمی بیتعلق،
که با آن میتوان
دیدن را از نو
آغاز کرد.
اما من
پر از نقش نشستهام
در مردمک تو،
و تو
پُر از پرسش
در نگاه من.
پس بگو—
از کدام چشم باید شروع کرد؟
کدام چشم
راست میگوید؟
یا هنوز،
به چشمِ درست هم
خیره نشدهایم؟