...
به آفرینش یک حس تازه فکر کن و
به عشق، «عشق بدون اجازه» فکر کن و
به غلتخوردنِ مهتاب و مه میان چمن!
به دستهای تو و گیسوان سرکش من!
خیال کن! من و تو در سکوت صبح الست...
لبان تشنه و گنجشکهای بوسهی مست...
طلوع اول خلقت! حضور هیچکس و
صدای خشخش برگ سرخس و سیب گس و
تنیدن تن پروانههای نوزاد و
شمیم پیرهن پرتقال در باد و
نسیم بر بدن غنچههای تازهی یاس
و چشمهای تو! آن یشمهای در الماس!
فریب! (افعی افسونگری که مادر ماست)
و عشق! عشق که قابیل* ما، برادر ماست
و ما، که ساقهی ریواس اولین هستیم!
شروع عشق و جنون در تن زمین هستیم!
زمین نه مِلک خدایان، که مُلک ناهید است!
وکمترین گل این باغ تازه، خورشید است!
به آفرینش آن صبح تازه فکر کن و
به آن رهاشدن بیاجازه فکر کن و
مرا ببوس! که فرصت عجیب کوتاه است!
و مرگ، آن اتوبوس سفید در راه است!
*«عشق قابیل است»؛ نجمه زارع