...
آن قطاری که
هی برود را میرفت سوی ابد
و باری از چه و جسد داشت
و باری از جسد و چندین آدم زنده
و باری از چه و جیبهای بسیار
و باری از دهان تاریک و پیراهنهای چروکیده
و باری از چه و ورقهای نانوشته
چه و چراهای برانگیختهشده
چه و دلایل اقناعکنندهی ماجراها
چه و عمق صبوریهای عادتشده
و چه و چه میدانمهای بسیار
بازگشت و پیاده شدی
هنوز چشمانی سبز داشتی
هنوز لبهایی با توانایی لرزیدن
هنوز موهای افشانشونده
هنوز...
چرا باید توضیح بدهیم که
میخواستیم تنها باشیم
همینجا
در همین ایستگاه
روی همین صندلیها
تا به اکنون؟
راستی! یادم رفت بگویم
هنوز دستهای گرمی داری
همان که میگفتم بهاندازهی نبض پرنده