از مجموعهی «رسالة فی ماهیة العشق» است
...
توهمِ بلندِ آن شبِ تب منم
تکسرفههایی که به قلب آدم میزند تویی
خراشهای روی گردن قشنگ خوزستان منم
آن خاکی که خون دادیم برایمان بماند تویی
گیجی که گفت کدام قلب؟ کدام تپش؟ منم
نبضی که توی شقیقهها چنان میزد که به دستهی عینک میخورد تویی
آن مرد جوانی که توی اتاقْ نماز میخواند تویی
همسرش که گفت قربان قدت بروم هم تویی
نوری که تا داخل استکان چای هم رسید و روشنش کرد
اما دیگر نکشید از استکان خارج شود
باز تویی
من اصلاً نیستم
خیلی جاها نیستم
من همان اوایل جنگ از زخم تو از درد مردم
هر چند
آن نگاهی که به دروازهها نگران است
منم.