شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

داستان‌گردان

طفاجعه‌های (تراژیدی‌های) شاهنامه بزرگ‌ترین فاجعه‌های جهان‌اند. در قالب مثنوی حماسی نه دراماتورگی سه فاجعه‌ی بزرگ شاهنامه به سرنوشت قهرمان اصلی آن، رستم‌دستان، بستگی دارد: داستان «رستم و سهراب»، «رستم و اسفندیار» و «رستم و شغاد». از این سه فاجعه پیچیده‌ترین و دشوار‌ترین داستان «رستم و اسفندیار» است، زیرا از ابتدا قهرمانان از فرجام تلخ این داستان آگه‌اند و نبرد بزرگ روانی‌ای را هم در این جریان در وجود خود تحمل می‌کنند، اما به‌ناچار نقش خود را چون مهره‌های تخته‌ی شطرنج فلک تا آخر می‌بازند.
تحمل این فاجعه برای نویسنده و خواننده نیز گران است؛ آرزو می‌کنند دست تصرفی در این حوادث داشته باشند و «فلک را سقف بشکافند و طرح نو دراندازند».
این منظومه حاصل چنین احساس روانی‌ست که سال‌ها باز تحمل می‌شد و به تأثیر رخدادهای اخیری که در همان پهنه‌ی تاریخی کارنامه‌های یادشده‌ی شاهنامه ـ سرزمین خراسان چهره‌نمایی می‌کند. با آرزوی فرجامی نیک به نظم آمد.


یا لابه‌ی رستم به فردوسی

کسی چشم دل را به سوزن ندوخت
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
                 سخن اسفندیار در شاهنامه

یل رویین‌تن دین‌گستر بیدار
ایا شهزاده‌ی پیکارجو اسفندیار
آیا
کی‌ات انگیخته بر رزم تا با من برآویزی؟
مگر آن کو بخواهد آبروی تهمتن با خون خود ریزی
مگر فرمان وستا و اهورا این بود؟
یا رأی زردشت است؟۱
و یا گشتاسپ را این باد در مشت است؟
که او را تخت شاهی تخته‌ی پشت است
ایا گردون!
نکو دانم که نی این است و نی آن است
نه رأی رایزن جاماسپ۲ نی فرمان یزدان است
پس ار ششصد بهاری که به پیروزی به سر بردم
تو دیگر برنتابی دید دست آسمان افشان،
تو دیگر برنیاری بازوان اهرمن‌افکن
مگر خواهی کنون این بال بربستن،
مرا این یال بشکستن؟
اگر این است آیینت که دیگرگون نخواهد شد،
ز تو این خوی بد تا جاودان بیرون نخواهد شد
بیارا تازه میدانی به راه و رأی مردانه،
تهی از تنبل و جادو ز هر افسون و افسانه،
سپهسالار خود بهرام را۳ با لشکر اختر
فراخوان اندر آن میدان به پیش دیده‌ی داور!
مرا آن روز پیروزی‌ست،
اگر مانم و یا میرم،
چو با نوک سنان از روی تو این پرده‌ی نیرنگ برگیرم
دیگر بر من میفکن لخت جانم را،
که تا هستم دل من داغ سهراب است،
نوا سر می‌دهد از زخمه‌ی غم جان زخمینم،
میان آتشم از ناله‌ی پرسوز تهمینه

چه جای داستان جان‌گزای تلخ سهراب است
مرا کین دل ز اندوه‌گران ایرج آزادمرد آب است،
که با دست برادرهای ناپاکش
ز اوج مهتری اندرفکندی در ته خاکش
به پندارم پدید آرم فریدون را،
شهنشاهی که مانایش ندیدستی سپه‌دار همایون را،
میان خاک و خون در گوشه‌ی پیغوله با زاری
سرشک از آن جهان‌بینان نابینا همی‌بارد
سر ببریده‌ی سه پور در آغوش
همه بار جهان بی‌وفا بر دوش
ز کاووسم به جان فریاد افسوس است
مرا خون سیاوش چون نشان بر پرچم بالای ناموس است
که او را با سبکساری به کام اژدها افکند
به چنگ خشم گویا زادسرو دودمان خویش را از بیخ‌و‌بن برکند
سپاس ایزد یکتا هزاران بار باید گفت
که از خون سیاوش آفتاب تازه‌ای بشکفت
زهی آن مهتر توران
جوانمرد جهان پیران
که زیر بال مهر خویش می‌پرورد شیران را
کشید از کام خونین اژدر افراسیاب آن گوهر رخشان ایران را
به پامردی او ما را چو شد بر تخت کیخسرو
جهان نو شد، زمان نو شد، زمین نو گشت و کیهان نو،
کیومرث و فریدون و منوچهر و قبادان نو۴،
از آن خورشید پیروزی‌ست بر لهراسپ ای پرتو،
کنون گشتاسپ فرماید که بندی دست رستم را؟!

نه دست رستم است این دست
بالا دست ایران است،
نه دست رستم است این دست گرشسپ است، جمشید است۵
دست سام و دستان است
همان دست است
که از صد جای پشت اهرمن را سخت بشکسته‌ست،
کجا زنجیرهای بردگی دیده‌ست بگسسته‌ست،
کجا بگسسته بند مهر را دیده‌ست پیوسته‌ست
که گوید دست رستم بند؟
کسی گوید که دارد آرزوی دست دراز دیومردان را،
زبونی دلیران را و ویرانی ایران را

به دیدار تو گویا خود سیاوشم به خواب آمد،
گمان کردم که سهرابم ز مینو در شتاب آمد
چه افسونی‌ست این دیدار، ای دادار!
که می‌خواهد ز من با این نکوپندار این پیکار؟
مگر در پای البرز آن که خود را پست می‌بیند؟
جهان را نیست انگارد و من را هست می‌بیند؟
تو را فرمان دهد اکنون سیستان را سراسر سوز،۶
نمان از نیم‌روز انگاره‌ای تا نیم دیگر روز
فرامُش کرد آیا آن دو سال میهمانی را؟
به این مرز اهورایی به پایش جانفشانی را؟
همه اندرز پیران را،
ز دستان مهربانی را؟
که با خواری گذارد پاس خوان سیستانی را،
به این پیرانه سر بر سر کند باد جوانی را

همان بادی که با سردی و تندی
                                برگ و بار شه‌چنار دوده‌ی لهراسپ را با خاک یکسان کرد
و آهنگش کنون بشکستن این تازه شاخ رسته از خون است
چو دیوان کار او وارون و واژون است
به هر گرزی که بر رویین‌تن تو می‌نوازم
خنده‌های اهرمن بر گوش می‌آید،
نوای سوگ ایران، سوگ من بر گوش می‌آید
همانی کو تو را پیکر ز آهن کرد،
مرا پیراهن از غم کرد
ره بستن تو را بسته‌ست،
که بادافراه۸ تو تنها شکستن کرد

اگر از چرخ بی‌زنهار
نبودی جادوانه این گره در بند این پیکار،
تو را چون تازه سیب از شاخ بی‌آسیب برچینم
فراز تخت بنشانم،
به پای تخت بنشینم،
به دستوری که تا بودم چنین بوده‌ست آیینم
به آغاز از نریمان، سام، دستان این چنین بوده‌ست
که تخت شاهی ما پشت زین بوده‌ست،
کلاه مهتری‌مان خُودِ پولادی
و تاج زر ما پندار نیک و فر آزادی
نه بهر خویش
بهر پاک مرز هفت پشت ما،
که هرگز کس ندیدش پایمال ناهمالان درشت ما
ز جم جام جهان‌بینش،
ز کاوه پرچم و پتک،
از فریدون گرز جادوکوب نیکو یادگار ماست
و دیدار توام خورشید نوروز است،
هم اینک بلخ بامی نوبهار ماست۹

یل دستان من، پروردگار من،
بیارای از دیگر این داستان ناگوار من،
ایا پیر سخنور کدخدای توس
مسیحای عجم را جان دمیده تازه در پیکر،
که از رخش تکاور خامه‌ی تو تندتر تازد،
به فرمود تو کردم کار از آغاز تا فرجام
پس از آن کار زاران کار ما را زار مگذاری
لگام خامه را سوی دیگر پیچان،
نگردد تا که رویین‌تن به‌دست تهمتن بی‌جان
که روز رستخیز از دیدن گرشاسپ اندیشم

شغاد و چاه او را هم ببر از راه پروازم
به میدان بزرگی ساز کن فرجام و آغازم
چو شهبانوی کابل مادر جان‌پرور من بود،
مرا کابل چو گهواره‌ست،
نه چاه جان‌شکار تیره‌و‌تار است

ایا فردوسی توسی تویی خود پیر دستانم
پر سیمرغ تو آن خامه‌ی جان‌آفرین توست
دلم را برنهادم پیش تو این تشت آذر را
بگردان داستان را شاد کن دادار داور را

پی‌نوشت:
۱. زردشت در زمان شاهنشاهی گشتاسپ پدید آمد و فرزندان گشتاسپ ـ زریر و به‌ویژه اسفندیار ـ به گسترش آیین زردشتی گمارده شدند.
۲. جاماسپ، وزیر گشتاسپ، ستاره‌شناس و آینده‌بینی که به گشتاسپ گفته بود مرگ اسفندیار در دست رستم است.
۳.  بهرام، سیاره‌ی مریخ. طبق باورهای کهن نماد جنگ و زورمندی است.
۴.  گشتاسپیان خود را از دودمان کیقباد می‌دانستند و کیقباد را رستم به فرمان زال از پشت البرزکوه آورده بر تخت ایران نشانده بود. در این راه نخستین نبرد رستم با افراسیاب صورت گرفت و رستم او را از بالای زین ربود.
۵. نژاد رستم به‌واسطه‌ی دستان زال، سام، نریمان به گرشاسپ، فرزند جمشید، می‌رسد که فر از جمشید گسسته به وی داده شد. گرشاسپ در اوستا از جاویدانان است، که در رستاخیز با سوشیانت (مهدی اوستایی) برمی‌خیزد و ضحاک از بند رسته را می‌کشد.
۶.  مرا گفت رو سیستان را بسوز
نخواهم کز این پس بود نیم‌روز. (سخن اسفندیار از شاهنامه)
۷.  گشتاسپ شاهنشاه دو سال در سیستان مهمان دستان زال و رستم بود.
۸.  بادافراه؛ مکافات
۹. نوبهار: نام آتشکده‌ی بزرگی که در زمان گشتاسپ در بلخ ساخته شد و سپس برمکیان مشهور نگهبان آن بودند و در زمان ایشان نامش مسجد نُه گنبد شد.
 

رستم وهاب‌زاده

شعرها

كلاهی بر سر آزادی

كلاهی بر سر آزادی

بکتاش آبتین

شانم داوەتە بەر خۆر و

شانم داوەتە بەر خۆر و

میلاد امان الهی

از ابر و چشم

از ابر و چشم

م. مؤید

از ما دو نفر

از ما دو نفر

سعدی گل‌بیانی