...
در زهدان درختان کُنار و هزاروچندمین پسر باد و بوهای باستانی
تو! ساختمان سه طبقهی کنسولگری هند در زاهدان هستی
روی شانهی چپت جفتشش میآوری
و در خرابههای اطراف به حجرالاسود و دامن دختران بلوچ کوف میکنی.
در هفتسالگی کلهام را زدند
گنجشکهای اول پاییز بینهایت بودند
خواهرم بینهایت بود که چیزی توی شکمش حس میکرد و از تابستان با خود آورده بود و میگفت: «سلام که بلد نیستی حداقل سر روی شکمم بگذار» و شعر شکمِ برآمدهی خواهر بود.
در کورهراههای اطراف از عموهای نخستینم سراغ زبان گرفتند:
کجای دامن لهجهتان را پنهان کردید؟
از کجای دست میرقصید؟
به کجای موسیقی از نفس میدمید ؟
با کجای چشم به کجای خواهرم نگاه میکنید؟
و همین سؤالات پراکنده از عموهای پراکندهام ؟
مدت سایه چشمهات تمدید کن
قول میدهم چهل روز عموی عزاهام که تمام شد برای گریههات چشم بکشم
رد کشالههای طناب از گلو باز کنم
و گلو بگذارم لب تو
تا هرچه اسب شیهه بکشد و بلوط دود کند
بگذار عزایمان به گیسهای تو نرسد و چهل بار از تو نیفتم
که از شانههای تو کسی جفتشش نمیآورد.
چاقو هیچ منظوری ندارد
نوای کسانی از پشت پنجرهایی با نورهای زرد میآمد
که از نوا منظوری ندارند
فقط از قدیمیترین ساختمان شهر مشک دود میکنند و
از خرابههای بلند مو میگیرند
و باز منظوری ندارند
منظور جفت شانههای تو از پشت
که لبهی چاقو از آن تیز میکردند و بر گلو اسب میگذارند.
در هفتسالگی هزاروچهارصدسالهام
و کسی از پشت شانهها با شال کشمیری گلو میگیرد و خوارخوار میکند
که خواهر آبستن خاک است و انگشت بر کشالههای شکم میکشد
حالا گوش بر خاکش میگذارم
که شعر
شکم برآمدهی خاک است.