...
پردهها ایستاده بودند
تماشا میکردند چگونه جهان سر میرود از انتها
چگونه در این مزارع یخزده
دلم را گرم میکنی
و میلرزم از این گرما
ببین چطور سفیدی مرا در برگرفته است
اصرار دارد به بوی تو
و چگونه در حافظهی ملحفهها
جهان را فراموش میکنم
ببین چگونه قطب پراکندگی جهان
جمع میشود روی تخت
چگونه از لبهای تو
شناسنامه میگیرد
و نامش را
که غریبهترین کودک جهان است
در صدای تو به امانت میگذارد.
غیاب تو در خانه میچرخد
پردهها را میلرزاند
و دیوار که مصر است بر کشتن رنگها
بهخاطر میآورد
آبی را وقتی میخندی
آبی را وقتی مشام مرا به بازی میگیری
آبی را وقتی صدایت به بوسه چیزی میگوید