...
و باز هم برای تو آزیتا
امروز هم گذشت، عزیزم
امروز که تولد غم بود
یک روز سرد مثل خود تو
که بیدلیل مثل خودم بود
امروز هم گذشت، عزیزم
امکان چند بوسه و لبخند
آغوش یخزده وسط شهر
قلبِ نیازمندِ به پیوند
امکان اینکه یک زنِ کامل
با چشمهات میرسد از راه
امکان صفر ِ با تو نشستن
حتی بغلگرفتنِ کوتاه
امکان اینکه زن و نفسهاش
تا مرزهای دور بیاید
امکانِ اینکه زخم قدیمیاش
با دستهات خوب... نخواهد.
تو نقطههای منطقیات را
مانند قرص خوردی و امکان
با صورت کبود سفر کرد
آذر گرفت رنگ زمستان
من میشود که یاد بگیرم
با قلب تکهتکه بخندم
بر این حقیقت ابدی که
چیزی نمانده چشم ببندم
من میشود که یاد بگیرم
یک «دیگران» شوم که تو دیدی
من میشود که... آخ! عزیزم
این زخم را عمیق بریدی
در روزهای مردهی پاییز
پیوندهای زنده، گناه است
چیزی برای شعر نمانده
این خانه سالهاست سیاه است
قلبم دوباره شعله کشید و
با شمع روی کیک تو پژمرد
امروز هم دوباره، عزیزم
در بیست و چند آذر تو مرد