الا به شک نگرفتم که از تنم پیدا
به خط سرمهی بیمار
زنی که هر جایی
به بوی تنت فقط بیدار
شمع میسوخت نوک انگشتانش
آبی، بده زرد، زخمِ اُخرایی
بزن به شانهی فرش
بکوب
دق بده به درد
رد خون را پاک میکند باران
بجُنب به لایعقِلون اِسفار
ورقی فرض کن
یک روی در تو، یک روی بر باد...*
متنها را آب چند بار برده است
در طووووول طولانی این تاریخ
پسته را بسته به دندان شکسته
حالا لثههای پَسرَوی
مثل پیشروی هر چیزی در هر چیزی که نباید
چیز زیادی نمیخواست
وقتی تنهایی رگ گردنش را گرفته بود که تن بده
دیگر مگر چیزی به کفرفتن مانده بود
عجب که تو هنوز در این ماندهای
درین ممان*
دو تا خورده
دو بسته بردهای
این ماه دستت زیر سنگ
پسته بخند
لابد تاریخ به قِضبان و قَضیب
راه دیگرش نمانده بود
که خوابید و خورد
تف کرد و گفت: «زن را همان به پسِ کارِ دوکِ خود»*
پینوشت:
*قرضهای مغرضانهای از مقالات شمس