خیالْ مشت میکوبد به دیوارهی ذهن
شبِ کوچه پنجره را میلیسد
صدای بالِ هیولا میآید:
رعشهی اعصاب
رقصِ برگها با دورِ تند
کودکی زاده میشود آن بیرون
پنجسالگیاش راه میگیرد بر آسفالتِ ناسور
پاهاش، هنوز دو پرانتزِ نامستقر،
مردانگیِ مفروضی را در میان میگیرند.
شبِ هیولا پوزه میبرد زیرِ کفلش سوارش کند
خیالْ مشت میکوبد به دیوارهی ذهن.
کجاش میبرد؟ آنجا که ذهنِ من ببرد:
مینشانمش روی اسبِ سیاهی که پوستش نور میجهانَد
عضلهعضله
رقصِ اعصاب تنِ ساحل را ستارهدار کرده و حال،
پریانِ دریا انگشتبهدهانِ دلِ بیمرادِ خودند
از کجخندِ نامنتظَرِ پسرک.
خیال را میبندم؛
کیست هیولا شبانه مشت میکوبد به دیوارهی ذهن؟
کجاست کوچه پسرکی میرود در آن؟
هزارهزار سالِ نوری دورتر از اینجا
به چشمِ چه کس میرسد کورسوی این خیال؟
کودک و هیولا، اسب و پری،
چون شعلهی کبریتی که بکشد فرشتهای،
یک لحظه به ذهن مشت میکوبند و، بعد، میروند تا به ابد
درونِ معدهی نُهتوی کهکشان.