...
روی لبهای چروکم خطِ خنده وا نشد
صورتم پشت نقابی از تظاهر جا نشد
آنقَدر خود بودنم را دوست دارم لحظهای
من فدای این و آنها و شما و ما نشد
گرچه دل همبستر آغوش دنیا شد ولی...
در میان هرم بازوهای او ارضا نشد
روی سرخ ازسیلی من تن به هر رنگی نداد
لحظهای همرنگ صدرنگی آدمها نشد
سردی دنیا به مغز استخوانم زد ولی....
طبع گرمم همنشین سردیِ سودا نشد
در میان لاک خود خلوتسرایی ساختم
نقشهی خود سازیام جز با خودم اجرا نشد
آنقدر در کوچههای خلوتم چرخیده ام
رد پایم خارج از شهر خودم پیدا نشد
معذرت میخواهم از اهل محل ،یکرنگیم
در میان سفرهی رنگینشان زیبا نشد