«بيا يا لآاقل به من فكر كن.»
كه خواب مرگی شيرين باشد
كه شب در رگبار ستارهها
استخوانهايم از سرما
با زمزمهي نامت آتش گيرند
خاكستر شود... مهتاب
خورشيد كوره نوريست
كوره ستارهایست در اغراق
من از نور سخت چشمان تو
خاکستری شدهام؛
خاكستری در ميانهی درياست
و
جنبش كوچک غم بر تن جشنوارهایست
كه عظمت پاييز را خشكانده،
پاييز در كنار افتادگی ستارههای بیجان
و غمزهی بيمار باد
در موی تازه عروسانِ
خيابان
پلكيست... نینیايست
افتاده از ايستگاه كهكشانی تو
تلنگری كه از ميان سينهام برخواستی
غفلتیست مدهوش بيداری
مرگ است
كه چشمان خيس خوابهايش را گشوده است؛
نارآمم میکند
و انگونه كه از ديار سنگ بر پشتكشانِ كوه
به ديدار
چشمهای طرار از زلالیها
قدم گشوده باشد
از خويش افتادهام
همانند پاييز
كه میافتد از چشمان پر اشک زمستان
بیفرياد درياچه ... در سوگ دريا
ماهتابی غم زدهام
بر كدام قطرهی اشك قاب گرفتهاند تو را؟
من از ميان تمام پوستينم
كه بیقرار میگريند
تشويشت را
شب را پنجرهای گرفتهام
دور از
غياب باران و برف
جدا مانده از نور و ستاره
من
مرگ بيداری
در ساحلی خاموش
از پی چراغ آمدهام
از پی چراغی كه خورشيد
دروغِ
نسلها قلم بوده است
من از پی چراغ آمدهام
و از ستارهای كه مرگ را خسته كرده است
شب را خواهم بود
تا افتادن خورشيدی از چشم پنجرهام.
«بيا يا لآاقل به من فكر كن.»