...
با من بگو ای آینه، تصویرِ که هستی
ای سبزترین سرو جوان، پیرِ که هستی
با من بگو ای قصه ی شیرینِ قدیمی
در همهمه ی خواب اساطیرِ که هستی
باید به من و این دل دیوانه بگویی
امشب سر این کوچه، تو دلگیرِ که هستی
ای مثل غزالِ غزل من ! بگو امشب
در حلقه ی سربسته ی زنجیرِ که هستی
با من بگو ای از همه بی بال تر،امشب
در حسرت زخمی شدن از تیرِ که هستی
تا کی بنشینم لب این بام و بگویم
تو خسته تر از ناله ی شبگیرِ که هستی
---
گفتی بنشین و بگو این فاصله؛ عشق است
خون شد دلم از بس که نوشتم؛ بله عشق است
هرچند کمی خسته و تنها ترم اما
با یاد تو طی کردن این مرحله؛ عشق است
بگذار به هر واژه بگویم که دویدن
تا کوی تو با پای پر از آبله؛ عشق است
تا خوب دگرگون شود این حال من امشب
گاهی به خدا آمدن زلزله ، عشق است
ای یوسف این شعر به پایان نرسیده
هر وقت که پا می دهی؛ این قافله؛ عشق است
ای کاش بگویی به من ای دور تر از دور
در مکتب عشاق،چرا فاصله، عشق است