عشق تو شاید
پروانهی سیاهی است
که روی سینهام سنجاق شده
پروانهی کوچکی که از تماس ظریف پاهایش با پوستم
مار سیاه غولپیکری درونم روییده!
عشق تو شاید
شبپره کوچکی است
که در آسمان،
پیِ نور ماه به هر جا می رود
و از جای خالیاش
توی قلبم خون و چرک میجوشد
عشق تو شاید
بزرگترین خودخواهی درختی است
برای اینکه آشیانهی پرنده ای نه!
معنا و مأوایش باشد
عشق تو
محالترین ممکن زندگی است
آنقدر محال
که جادهای برای رسیدن به جادهی موازیاش
راهش را کج کند...
عشق تو...
عشق تو آه!
همه آرزوی جیرجیرکی است
برای آواز خواندن در پرتو آفتاب
راهت را کج کن
بگذار ثابت کنیم دو خط موازی
جایی در افقی نهچندان دور
به هم میرسند
بگذار جیرجیرکی
در آرزوی عشق بازی با خورشید نمیرد...