رنگ مگر چه بود
که پاییز، رسواییاش را بر سر درختان جار میزند؟
حالا در این شکوفه باران
که میوههای اندوه به بار میآورد
و تاتار ِ باد، تاراج سبزینه را
بر الواح خاک مینگارد،
چگونه راه گم نکنم؟
چگونه از پیام سربازان زردجامه
با تیغهای آخته
سواران قتال باشند و من، آسیمه
در کوچههای عمر در پی راه باشم؟
هرچند میدانم
مرگ را در انتهای کوچهی فصل
در طبقی از میوه
آراستهاند.
آه ای برگهای سرخ
شما را دوستتر میدارم.
شما شهیدان
که ذلت همرنگی را
در این مهلکهی قهرآلود پس میزنید.
هر تن از شما قیام سرخی است
که آفرینش نگاه را
به سجده میآورد.
میایستم
هلهلهی چنگیز در گلوی باد از منفذ و جدار درها
میگذرد و خون سبز رگهایم
بر تن برادران رقص، سرخ مینشیند.
مبارک است بر ما شهد این شهادت مکرر
سربازان هیاهو از یکسو
من و برادران سرخ از یکسو
همه در سرخوشی ناتمام مشغولیم.
ما شاعران گمراه
عقوبت پاییزیم بر حیات سبز نابارور
که واژگونه در چاه
غزلهای ساحرانه میسراییم.
باشد که رستگار شویم.