مثلث کوچک آفتاب روی صندلی
همین مساحت از من کافیست، که غرق شوم.
سه فصل گذشت
سه فصل از من گذشت و
تو، تکرار نشدی.
بهار را هیچگاه(آنگونه) از نیمهی تو، میانهی این کتاب جدا نکردم
که خشک بمانیام
به رسم خاطراتشان
که همین دستان سختآشنای، جانان روییده بر من، بس.
چه کارت میتوانم کرد!
که آمیختگی، آن هم در این مدار دور، آنقدرها نچسبد
که عبورت فقط، گذشتن از پیش چشم باشد
نه غریب کردن تن از روح