به مهدی شکارچی
میان آفتاب و دل عدسی گرفتم، ستیغ برهم گرهزده. و کانون، ترنگ به حواشیزدن گرفت. افیون از کاسهی دل میپراشید و جدارهای تن بر وزیدن درد فرومیبست. گام غلتاندم بر شعلهها و به احتیاط میسرید تک تیزشان بر پوست چنانکه لبخندی از ما نمیشکست. تا به آنجا رسیدم که آفتاب میتراشیدند و برادهها از روزنِ ستارهها الک میکردند، بر خاک و بر مردگان که از آن جانی مختصر داشتند. میرفتم پی سوزنی که اول بار چشمم را بدان سفته بودند و میروم همچنان رد خزیدن بادها را در رگها.