ز خانقاه برون آ، دل هوایی من
مباش این همه پاسوز پارسایی من
به جستوجوی خود از غزنه تا سرخس، برقص
مباش بندهی دربارها، سنایی من
زمان، زمانهی تکریم ژاژخایان است
دُژم مباش خراسان! ز بینوایی من
تو ای شناگر استخر اگر حریف منی
بیا به پهنهی دریای آشنایی من
ببین که تاجر الماس و یشم و ابریشم
سپرده کشتی خود را به ناخدایی من
نگرد گرد خودت بیوفا! نمییابی
در این جهان صنمی را به باوفایی من
چه غم که حرف شما را کسی نمیفهمد
نقوش درهم اسلیمی و ختایی من
دریغ! پیشکش آورده قند، آن دستی
که زهر ریخته در استکان چایی من
درشت گویی این شعر تازه را بگذار
به پای درد دل من، نه خودستایی من