تنهایم اگر در بهانههای خاکسترم
تنهایم اگر در سینهسُرخی که بوی پلههای سیمانی گرفته است
و بوی تگرگ
سوسو میزنم اما
با رگِ تَری که وسوسههایم، به پَرِ سیب داده است
اینجا / نه اینکه کلید، «در» را در مسافرخانهای قدیمی جا گذاشته باشد
نه اینکه جهنم
اوج مختصری از جرعهای پاییز باشد
تنها/ روی مویههای لالهی وحشی
حیف است
حیف است که پیامبر
شکسته، بنشیند و
رؤیای بریدهبریدهی عروسکهایمان را خواب ببیند
و در شیروانی مُژههایم
برای پونهی پوشیده
و عصایش
معبدی در تمام شمعهای جهان آرزو کند
که البته این
نه اینکه تو را از شفافیت سوسکها
و تارهای سفیدی
که از یقهات میتکانی، جدا کند
و یا نعشهای پنهان را
از روی نیمکتهای پریشان، جمع...
فقط/ لابهلای چند لحظهی مُسری
میخکی
روی صوت پروانهها، مینشاند و
پروانهای به شال گردنت، سنجاق میکند
تا سنجاقکی به سلطنت تابوت
صراحت یک قدّیس را ببخشد