نهنگ خونی دریای من
از آفتابِ گندمگون جنوب دل برکندم
که از ملکِ سبزِ ری آب حیات بنوشم
کدام دل برکندن؟
نخفته شبی که از آفتابِ تو چشم بپوشم
ردای دیوانهوارِ خویش بر دوشم
از سالهای تاریک وُ مهآلود
تا باتلاقِ جغرافیای ساکتِ این روزها
تا جاپای روشنی که نمانده است بر ساحل
تا کوچِ پاییزی کولیانِ دشت، چشمم به هر کوهدره میکشاند
شاید راهی به روزهای نیامده ... شاید به عشق
آوازی دریا را به بندری متروک میکشاند
شرابی سنگپارهی زمین را بر گِردِ خورشید میچرخاند
بر گور تیره چه بیفشانم؟
در کوچهباغِ خاطرههای دورادور
در موجِ طرهی شبگونت ماهیان چشم تو با ماه میآمیزند
رمگانِ بوسه بر چراگاهِ خال تو صف بستهاند وُ
پونهزارِ نفسهایت در چراغدانِ جانم میسوزد