بهشت بوی نان تازه است که تویی
که من روی دستهایم به صبحانه دعوتت میکنم
گردوی ربودهای نیستی که شکسته پیدایت کنم
کمی عسلی
که به قندپهلو میزند
تلخ هم که باشی
از چای گواراتری
تو باشی نمک خویشاوندی خویش را به رخ نان میکشد تا از دهان نیفتد
تو باشی کارد گلوی پنیر را رها میکند تا نمکگیرت شود
تو هم نانی
هم نوا
و سرودی باقی
که باقی اگر نباشند
خود همهای!
پریدهترین رنگی در آزادی
استعارهترین احساسی در مهربانی ای صفت مشکوک به جاودانگی
تو را چگونه توصیف کنم؟
مجبورم هرروز اخمهای کلمه را بازکنم
مجبورم دل کلمه را به دست بیاورم
ای مغرورترین مجبور من
دشمنانه میخواهمت
آنقدر که پیروز این نبرد باشی
آنقدر که کلمات رهایم کنند در بازوانت.