شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

این‌که در این سرما 

این‌که در این سرما 
چه کسی آمده بود و چه کسی رفته بود
روزنامه‌ها می‌دانند
 من فقط می‌دانم زمستان بود 
و در کوچه باد می‌آمد
و ما دست‌هایمان را با خون عزیزانمان
 گرم می‌کردیم
 مردم در خانه‌هایشان 
در بخاری‌ها
 به جای نفت خون می‌ریختند
بر جاده‌های بافته از ابلیس و ابریشم 
عشق را به خیابان بردیم
 و بوسه‌ها
 معنی الله‌اکبر می‌داد 
عشق را به خیابان برده بودیم 
و شال و کلاهمان بوی باروت گرفته بود
بوی باروت، زنان زیبا را عاشق ما کرده بود
 زنان زیبا به سمت ما سیب سرخ پرتاب می‌کردند
 ما سیب را در هوا می‌گرفتیم و گاز می‌زدیم
 و از اردی بهشت 
هبوط می‌کردیم
و نمی‌دانستیم که دیگر بار
 راه اردی بهشت
 از وسط گورستان می‌گذشت 
و کودکان فردای باغ را نخواهند دید
ما نمی‌دانستیم 
کاغذها در جهل مرکب بودند
 و  نمی‌دانستیم که نمی‌دانیم
 

محمد منافی

تک نگاری

شعرها

هرگز در پیِ صندلی خالی

هرگز در پیِ صندلی خالی

قاسم آهنین جان

پنج شعر از سیروس نوذری

پنج شعر از سیروس نوذری

سیروس نوذری

پیش‌تر‌ها

پیش‌تر‌ها

نسرین بشردوست

 خواب تمام نمی‌شود

خواب تمام نمی‌شود

مهدی اکبری فر