ای آبروی هرز دهان در دهان بچرخ
چیزی نمانده است تنی شعلهور شود
چیزی نمانده است که پا جای پای تو
یک شهر را بگردد و دیوانهترشود
کم مانده است عق بزند صبحها تو را
از بس که درخیال تو خورده تلوتلو
هر صبح با خیال تو هر صبح با غمت
چیزی نمانده عق بزند در پیادهرو
سنجاق کرده بود خودش را به کودکیش
سنجاق کرده بود خودش را به ابرها
بازی گرفته بود جهان را نه مثل تاک
تن داده خوشهخوشه به جریان جبرها
هرچند خاطرات بدی بود در سرش
هرچند خسته بود زن زل زده به ماه
میریخت در نگاه تو دیوانگیش را
با خندهی ملایم انگار روبهراه
پاییز بیملاحظه از گیسویش گذشت
این شرح گیسوان سیاه و رهاش بود
این زن هزار چهره و لکاته بود، نه!
عیناً شبیه سادگی خندههاش بود