ورق میزنم عکسهای تو را، که سرزنده و شاد میایستی
در آیینهی دوربین، مثلِ خواب، سزاوار و آزاد میایستی
من امّا اسیرم به بیعکسیام؛ ببین گوشهی خندههایم کج است
زنی اهلِ ویرانیام، پس چرا، به پای من، آباد میایستی؟
من افتادهام در گناهی عمیق، که هی دست و پایم بلرزد، ولی
تو در پیشِ چشمِ هزاران نفر، به تبلیغ و ارشاد میایستی
فقط در همین شعر میشد نوشت: ببین فرقِ ما قدرِ یک آدم است؛
که من مینشینم درونِ سکوت، تو امّا به فریاد میایستی