و خنده کلمهایست بیدهان
درجمجمهی تاریخ.
شقیقهی مرگ درعمق برگ ترس را میتپد.
در ذهن خیابان
امید را دار زدند
فریاد گونههایش را خراشید
پستانها رگ زدند
و شیر گرسنه در کوچهها مشت میمکید
من اما درضلع باردار سنگ
در بنبست تابوت
آفتاب را به خیابانها دوختهام.