شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

اشکم آمیخته شد بعد تو با خون جگر

اشکم آمیخته شد بعد تو با خون جگر
کم نگفتم که مرا با خود از این ورطه ببر
کم نگفتم که مرا یکه و تنها مگذار
وسط بَرِ بیابان و دل کوه و کمر
سیلی باد که بر گوش درختان زده شد
نرسید از همه‌ی باغ نهالی به ثمر
دیده را دوخته این بوته‌ی خشکیده به ابر
ابر بی‌رحم‌تر از آن‌که کند چشمی تر
دست‌کم صد غزل ناب پس از من می‌ماند
دفتر شعر مرا باد نمی‌برد اگر
قصدم از آنچه شنیدی گله و قصه* نبود
شرح حالی به تو دادم که نپرسی چه خبر‌!

*در زبان محاوره ای شهربابک « گله و قصه کردن»
 به‌جای شکوه کردن فراوان به کار می رود.

شایسته سادات حسینی رباط حسینی رباط

شعرها

كازابلانكا‌(2)

كازابلانكا‌(2)

محمود بهرامی

جوان نمی‌شوی اما به یاد بیار که «بودی»

جوان نمی‌شوی اما به یاد بیار که «بودی»

راضیه بهرامی‌خشنود

از آسمان شبحی روسیاه مانده فقط

از آسمان شبحی روسیاه مانده فقط

بابک دولتی

جاده‌ای سوخته مانده‌ست؛ و اخگرهایش

جاده‌ای سوخته مانده‌ست؛ و اخگرهایش

بابک دولتی