اسب به هیئت درد است در استخوان
با ساقهای بلند در گلو
میتواند آخرین گلوله
نجابت دویدن باشد
وقتی که شیهه در پرتگاه بلند میشود.
آنجا که خیابانها به سفر رفتند
و گلهای برهنه از بهار
در ساقههایشان پژمردگی جوانه میزد
نام تو مرتبم میکرد.
کبریت که همهجا را به سرما کشید
در استخوانهایم برف بارید
و یال سپید
ماه ناتمام درهها شد.
تو تیر خلاصی
بر شقیقهی اسب افتاده از ارتفاع
ای تجربهی حرارت تیز!
مرگ همیشه از نفرت نیست
باید اندیشه کنم در برف
جایی که گلوله آموخت
در گیجگاه از مرگ عبور کند.
به سواری که در برف سرخ
نمیخواست ضجههای علف
در قامت اسب را ببیند
و داس تفنگ از ساق و ساقه عبور کرد.
چون چیز دیگری برای کشتن نبود!
مزارع به روستا
به انسان
به گرسنگی در رگها فکر نمیکنند
آنان در تاریکی نیز سبزند
همچنان که در شمایل نور.