دشنهای تشنهی سحرگاه ز دروازه شهر
بیگذرنامه گذشت
وز کلاغ پیری
که سفرنامهنویس سفر گلها بود
آشیان گل سرخ،
خانهی نرگس و یاس را نشانی میخواست
زاغ گفتا: ته آن باغ پر اندیشهی سبز
پشت آن سرو بلند
چند بوته گل سرخ
نیمه شبها آواز شکفتن میخوانند
باغ پر میشود از رایحهی نرگس و یاس
دیدم آن لحظه که خورشید دمید
دشنهی لب میلیسید
لبش آغشته به خون گل سرخ