فقط ورقهای سفید را در ذهن مرور میکنم
- چنین که میخواهند -
و جز نگاه تحسین به گلبرگ و شاپرک و نسیم،
اتهام دیگری ندارم.
هواخوری زیر باران را گردن نگرفتهام
و سرخوشی از رشحه قطرههای آبشار
بر پوست تبدار...
دوسیهام خلاصه میشود در رخنهی ماه
از درز پردهها
به اتاق نمناکم
و شنیدن ناخواستهی صدای سیرسیرکها
در گذرگاه صبح
همین...
باور کن شانهام دیگر
به تجویز تازیانه
پاسخ نمیدهد...