من را فرار از تو به تهران کشیده است
از یادگارها که به باران رسیده است
تهران عبور کرده و بندر شنیده است
بندر در امتداد قرقهای ساحلی
من ایستاده رو به تو وُ تو: «دلی، دلی»
«تا دل مَدادَه بی تو فقط گازِیُم تَدا
دو مشتِ خالیَه که تَگو خاطِرِت مَوا »
این داغها که روی لبم یادگاری است
از بوسههای زورکیات، زخم کاری است
پروندهای که روی دلم میگذاری است
هی ضجه، ضجه میشدم و هی تو خواستی
از آخرین لبی که تو هر بار...، راستی-
تهران کنار یاد تو افتاد گریه کرد
با هر چه اشک را به دلم داد گریه کرد
در ازدحام ِ کوچهی...، در باد گریه کرد
مضروب زخمهای تو را اشک حل نکرد
بندر کنار رفته و تهران بغل نکرد
من اعتراف ِ جملهی «بدجور باختی»
با هر هجوم حسّ ِ تو ، با هر چه تاختی
ویرانههای کاملم از هر چه ساختی
دریا عقب کشیده، مرا طرد میکند
با لهجهاش، تمام تنم درد میکند
«رو خاک ِ اسکله شُنِوشتِن که بر مگرد
بندِر برم یَه سر بزنُم از سرت بکرد»
بندر بریده از تنِ درهم شکستهام
از بازیِ لبی که فقط شعر بستهام
از شاعری که هی بنویسد که خستهام
از من فقط «دلی دلیات» یار میکشد
تهماندههای روح مرا دار میکشد
داری دوباره قلب مرا میله میزنی
منظور ِ شعرهای من ای آدم آهنی
این واژهها چه بود بهجز زخم ِ ناتنی
من را فرار از تو به جایی نمیرسد
تهران که مهْ گرفته هوایی نمیرسد
از من گذشت کوچهی خوشبخت مالِ تو
اصلاً دلی که پیش تو دارم حلال ِ تو
از من نپرس «ارزشِ پنهان شدن نداشت؟»
این قصّهها، نقطهی «پایان شدن» نداشت