چشمانمان را زیر بالهای پرندهها پنهان کردیم
و هر کدام از آنها را به سویی روانه خواهیم کرد.
ما
اجتماع اضطرابِ آنهاییم
در هنگام عبور از قلمرو قرقیها
و به خاطر نمیآوریم
عبور چنگال از قرنیه
و سپس پاره کردن پوست با تراکم کمی از کرک
شبیه تصور جوجهعقاب است از مرگش
وقتی که موجها با بوی نامادری به او سلام میدهند
و او را به آغوش خود فرامیخوانند
اما چه کسیست که نداند
هرچقدر سبکتر باشی
درد کمتری را لمس خواهی کرد.
در لحظهی فراموشی چشم/سقوط
مردی سیگارش را در سنگی فرو میکند
زمین آغوشش را پس میگیرد از درخت
آسمان آغوشش را از هرجنبدهای که پرواز میکند
آه انسان!
از این پس فرزندخواندهی دریا خواهی شد
اما او که دیدگانش را زیربالها پنهان نکرده بود
او که متولد شده است تا رنجی تحملش نکند
با ناخن بالای ابرویش را خراشید
که وقتی چشمانش را میبستند
این فروبستن طعنهای به غروب باشد
که شب موجودیست
در عین آرامش، بیرحم
فریاد میزد:
من برادرتانم من برادرتانم!
اما انسانها قوانین خودشان را دارند
حتی اگر به خدایان مختلفی سوگند بخورند
چشمها یکییکی میافتادند
آفتاب وعدهی سوزانتری را میدهد
چشمها یکییکی میافتادند
و هر پرنده هربار که بال میگیرد تکهای از زمین، دریا و خودش را فراموش میکند.
بر پیکرمان نماز بخوانید
حالا نوبت ماست
حالا نوبت ما...