هیچ میپرسی
چرا اینگونهای ای دوست؟
دست در آغوش و پا در گیرهی اندوه
روی فرش رنگورو رفته
زیر طاق چوبی آبستن باران
آشیانی خرد
در شکاف زخم چرکآلود شهری پیر
هیچ میپرسی
که ات در این شب مغموم
روی دست بیپناهت میگذارد دست؟
تا مگر یک لحظهی کوتاه
چشم بگشایی و گویی
آه چیزی نیست
روزگار تلخ نامردی
آنچه پیش از ما نمیدیدند و میگفتند
روزگار ماست
اینکه می بینیم و میخندیم
وز شکوه درد
لب ز شکواییه میبندیم
هیچ میپرسی
کدامین خنجر مسموم
درمیان سینهی تو نقش خواهد بست؟
هیچ میپرسی
که پیدا میکنی آیا
در هجوم شب
چراغ مردهات را باز؟
تا کنی هنگامهای آغاز
یا برآویزی بهروی پردههای راز؟
دور میمانند از من
خلق و خویشاوندهای من
میوهی تلخ غم و تنهایی است ای دوست
حاصل پیوندهای من