رگ به رگ میجنبد
داستان در داستان
پر از آب چشم
بند در بند انگشتان و
تیزی اقرار بر تبار تبر
که دار را بر مکافات
ترجیح میدهد.
از عصب و استخوان شهر
بالا میزند
سیمان و سنگ
لایی از لجن
که تندیس سکوت
میزاید...
زائوی ترسیده از آل
با دو زالوی درشت
در سینههاش
که شیر و خون را آغشته میمکد.
ترس
ترس زن
ظن -زای«نوزادهای بیسر»*
انبوه اسماعیلهای مفلوک...
زیر پرچمهای بهنام ابراهیم
هیمههای آماده
میان گلستانهای کاغذی
و ذات آتشهای به اختیار.
*وامگرفته از فروغ