در اوج بود از اوّل که آفتابی شد
نخست بود وستاره گرفت... سوسو شد
و سیب بود که از اوج بر زمین افتاد
و عشق جاذبه بود و کشید و نیرو شد
نشسته بود که در بدو گیج و مات شدن
به یک وجود مجسم کنار خود برخورد
تجسمی که تو بودی که همنشینیِ تو
شبیه حفرهی بازی درون پهلو شد
و حفره جامِ شرابِ هزارساله نبود
و مستیای که در او بود در پیاله نبود
بلند بودن و سر بودنش اطاله نبود
سیاه بود... غزل بود... بافهی مو شد
غزل معاشقه با تو به سبک خاص تو بود
غزل برهنگیات بود در لباس تو بود
غزل نگاه مقفا به انعکاس تو بود
و زنگ قافیه فهمید و زود آهو شد
و برق نافذ چشمت به جارچی که رسید
و مشتلق به کمان شکارچی که رسید
تو رخ نمودی و در بیشه ناپدید شدی
صدای غالب جنگل صدای «کو کو؟» شد
که هرکسی که تو را دید، بوی نافه گرفت
که رخ نمودی و زیباییات قیافه گرفت
که «من» کنار فراموشی تو کافه گرفت
همینکه یاد تو افتاد... کافه خوشبو شد
فقط تو بودی و آن باغ... باغ، آینه بود
شب سیاه، شبِ اوّلین مباینه بود
تو مثل آسیه بودی که با فراعنه بود
و باغ سلطنتی با تو باغ جادو شد
شبِ رسیدنِ یک باغ با قدمزدنت
شبِ بلوغ دوتا نارگیل توی تنت
انار دادنِ گلهای روی پیرهنت
شبِ نبودنِ تو ترش کرد و لیمو شد
که قند نیز تو بودی چنانکه زهر تویی
دلیلِ آشتی و -بی دلیلِ- قهر تویی
و مقصد همهی جادههای شهر تویی
شلوغ کردی و نامت گلِ هیاهو شد
ببین تو مرکز چرخیدنم به دور تویی
تو انتهای زمانی که آنقدَر جلویی
تو سمت رویش گلهای توی پاسیویی
جهان که اینهمه تنهاست با تو همسو شد
برای اینهمه تنهاییِ عمیق بمان!
تو دست باش و در این دوستی رفیق بمان!
گلوی عاطفهام گفته زیر تیغ بمان
تو دست بودنت از روی لطف، چاقو شد
تو رنگِ سرخِ لبت از رگِ ورید گذشت
تو بیبدیلیات از جنس زر خرید گذشت
تو زرد خالصت از زیور سفید گذشت
تو دست بودی و دورت طلا، النگو شد
در اوج بود از اوّل که آفتابی شد
و دست دختر خورشید توی درّهی سبز
تو را کشید به شانه... و ریخت بر کمرش
و نور رنگ طلایی گرفت و گیسو شد