عروض بازی
مرثیهای صبحانه، به وقتِ جوراب پا کردن و سر کار رفتن
بیدل وُ بیپا وُ بیسر وُ بیحینی که به هندی
حتی از بیدل بیدلتر؛
پیماییدن باشد اما
نه هر هوایی را
دیوانه!
جعفر طیّارِ بیسر و دستارِ رایتِ ما را بر پا بر!
پوشاندم چشمان را از مَردُمِ دیروزه
که ببینمتر.
دیدمتر؛
نادیده اما خوشتر بود؛
فیروزه در چشمم انگشتر،
نیشابور از گوشم آویزان،
دنیا روشنتر، صدفیتر، آبیتر بود.
بَلغمِ لزجی در دیدنتر شورم کرد؛
-گوشِ ماهیها کر- کوراندم چشمان شیطان را
صبحانه به صبحانه
ک[ا]وراندن اما کمکم کورم کرد.
سرجوخهی اعدامام بر سر درِ سر در خود
که طنابم امروز،
صبحانهی آویزان در حلقهی نایم را تابانده.
برق از سرِ بیدلِ بیدهلی بیپَرِ بینادر پرّاندی؛
رایتِ مشکی را از حجلهی پا پوشاندم،
_خیمهی بیحینی که به هندی را_