آنکه دیشب
خود را به خوابم میزد
خدای تو بود
و من کنار نردههای شکستهام
سالها بود
که خود را به بیداری زده بودم
دست بر دستهی خنجری
در غلاف پهلویم
با مشتی گرهکرده
سقف جهان شکسته بود
و خدایت از تو گریزان
و غمانگیزتر آنکه
هیچیک به هم پناه نمیبردیم
خواب
آرامآرام
که پا میشد از من
خیال هردومان
بر تخت جهان
جا میماند