کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۷۶، اصفهان.

آن صبح، در آغوشی که طلوع بود می‌جنبیدم

آن صبح، در آغوشی که طلوع بود می‌جنبیدم
و خیال می‌باختم که دوباره آمده‌ام به دنیا
دهانم نم اطلسی دارد و چشم‌هایم بازند
سرما که به پوستم چرخید
به آن مسیر های طولانی پیچیدم
و وزش موهایم در باد سفید
- وقتی چشم‌های مرد شانه‌ی من بود-
آزاد می‌افتاد.
گفتم: دیر آمدی! دو دروازه‌ی گشوده بودم به زمان، یکیش را که نمی‌دانم و دیگری در تیله‌هایش کودکی می‌چرخد.

_آسمان آنقدر سفید است که خسارتم را فراموش کنی به جانت؟
اگر نبودم زمستان را پشت شیشه معطل می‌کردم
امشب جرعه برفی آورده‌ام
که بر تن می‌سایی
من از پوست سرخ‌ات گله‌ای ندارم 
دیر آمدم که آب شدی!

از دروازه آمده بود وقتی چروک‌های پیشانی‌ام
به امتداد جاده می‌رفت
از دروازه آمده بود 
و سرما را در دست‌هایش پنبه می‌زد
می‌خواستم حفظش کنم 
با دهانش پر از اطلسی
که یک‌شب یک گلوله برف آورده بود
که جوانی بود و رنگ‌های دیگری داشت‌.
_آسمان مگر چقدر می‌بالد به ابرهای سفیدش تا دوباره باران ببارد؟
و تو باران را بروی؟ 
و اگر باران ببارد چقدر می‌گذرد تا من کفشم را در آن فرو‌کنم
در محاصره‌ی حلقه‌ای بمانم
و تیله‌ها را در جیبم بجنبانم؟ 
تو مراقب باش تن نرم‌ات را 
که دنیا دور سرم می‌گردد. 
شاخه گلی که بر سر داری، پژمرده نه! می‌افتد
آب اگر روی زمین بیفتد که معنایی ندارد. 

از یاد می‌برم توهم سرما و اشک‌های سیاهم را
من می‌توانم فصل‌ها را تا انتها از دست بدهم 
و شکوفه‌هایی را که می‌گویند به رنگ طلوع هستند.
شاخه گلی که بر سر دارم پژمرده نه، می‌افتد 
اگر همه بر زمین بریزند 
من رنگ‌های بهار را خواهم دید 
وقتی گرما پیشانی‌ام را خیس و درخشان می‌کند

_مرا ببخش که روزی تو را میان برف و کلمه ساختم 
زمین خیس شده 
تو هربار با چکمه‌هایم پرصدا فرو‌می‌ریزی
و من الكي وسوسه‌ی بودن دارم
اگر جرعه‌ای آب سرد شوی
عریان این فصل می‌شوم 
تو را می‌نوشم 
و تا بهار شکوفه می‌دهم. 

حفظش کرده‌ام 
و به دروازه‌ها می‌غلتم 
زمان قبل از این‌که گلی را پژمرده کند
انداخت
و زمین سردش
مرا بدرقه کرد.

نگین وکیل‌زاده