ژوکوندی با لبخند کوردی
که تلخیاش به روزهایش میبارید
از زخمهای دور و دراز
خودش را به خوشیهای تقلبی میکوبید
در نقاشی مرگ،
راه میرود زندگی
در سطر سرطان جامانده بود
بدخیمی این تنهایی
دامن کوتاه و رژلب قرمز
هیچ به کارم نمیآید
وقتی چای بعدازظهر من
بی تو سرد میشود
آبستن خاطرات مردهام را
به زایمان گریه میبرم
وقتی قرار است نباشی...