خوابم گرفته است بگو شانهات کجاست
دلتنگ قصههای تو و گرمی صدات
هر شب کنار خاطرهات گریه میکنم
مهتاب شرّه میکند از بین پلکهات
مهتاب نشت میکند از ماه پشت ابر
ذرات نور روی زمین چکه میکنند
داری عبور میکنی از متن شعرهام
با قامتی کشیده و با سایهای بلند
خالیتر از همیشه و خالیتر از سکوت
بین خطوط درهم دستت شناورم
مِه وسعت نگاه مرا کور کرده است
باید به دستهای تو ایمان بیاورم
باید به چشمهای تو باید به نور ماه
باید به دستهای تو... پس شانهات کجاست؟
دیگر توان رفتن و رفتن نمانده است
این جادههای درهم و برهم بیانتهاست
حتی من از خطوط کف دستهای تو
حتی من از گذشتهی تو پاک میشوم
نامرئی از کنار جهانم گذشتهای
دارم کنار خاطرهات خاک میشوم