چون چهرهای آشنا
مرگ را میبینی بر درگاه خانهای خالی
در من آواره بودند سه تن
خواهرانی دیوانه
که در سوگی بیپایان آرمیدند
چه کنم؟
قرعهام نگون است
و در چشم تاریکم
میبینم آن را که نمیشناسم
دستهایت را بر دستهایم نگهدار
تا حکایت کنم از آنها که در گردنشان
هراس ریسمانی محکم بود
و از ناشناس پشت درها قصه میگفتند
پنجرهها را باز کردند
و در شکل پرندگانی که از کوچ بازماندهاند
به ابرها خیره شدند
و نخستین حکایت
حکایت اوست که چون شیپوریهای سپید
از مکث طولانی شب در دهانش خسته بود
و تابستان را بر مو سنجاق میزد
میگفتند در روزهای ابری
صدای شکستن آب بر کف خیابان و خانهها
صدای اوست
او که در اتاقهای خیسِ گلویش غرق شد