«خزان چشیده» بلاشک، بهار را بلد است
رفیق! مرغ ِ قفس انتظار را بلد است
زمان، به باد فراموشیام گرفته، ولی
دلی که آینه باشد، غبار را بلد است
جواب زخم تبر را به خنده خواهم داد
که سرو قامت من اقتدار را بلد است
گریختم همه شب از هجوم غم اما
مشام ِ شیر گرسنه، شکار را بلد است
نمک به زخم دلم هرکه ریخت، حرفی نیست
که اشک، شُستن ِ این شورهزار را بلد است
سکوت کردنم از عمق بردباری بود
وگرنه سینهی تنگم هوار را بلد است...