این پیراهن دریده
که اعتماد خلیفه است و
آب برگشته از سرازیری
بانو را به خانه میآورد
هروله شمشیر و سر
و آذرخش نو در آسمان رمیده
آه دمادم
آهن مدام
سربریده عشق به خانه میآید
روی پیراهن سرخ خلیفه
کورسوی چشم بانو
که دهان را به غار
و قارقار کلاغهای دلخوش میسپارد
از انحنای سفری دور
سالهای نیامده را چشمروشنی میدهد