هی بی دلیل برگشت میدهد
خون را
از رگها ی برگ به برگ
و
از درون حفرهای تاریک رج میزند
نبض را در سکوت اواخر سال
حرفی نمیزنم اما
انگار رنگ باخته است
سرخی از حوالی رانهای زنی که میگذرد
و بیصدا
جیغ
خاطرهای دور می شود
در راهرو های تاریکِ بیمارستان ها
حرفی نمیزنم اما
خیره شدهام
به سرنگهای خالی
که پر از هوای رفتن هستند ....